ذلت سربازی
بدبختی های یک سرباز

نویسنده مطلب زیر : صادق

به خدا قسم این موضوع خجالت آور را من خودم شاهد بودم و هیچ بزرگنمایی و دروغ در آن نیست .

 

 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
اول عضو شوید و بعد این مطلب تاسفبار را بخوانید
ارسال در تاريخ پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, توسط سعید - مهران - محمد علی - صابر - صادق - امیر - مهدی - شهرام - محمد رضا - علیرضا - سهراب - سیاوش - علی اصغر

نویسند مطلب زیر  : مهران

انگشت پای من به خاطر تنگی پوتین زخمی شده بود و ناخن انگشت بزرگ رفته بود داخل و از دردش رنج می بردم . یک ماه تمام التماس کردم تا به من اجازه بدهند تا به دکتر مراجعه کنم . با اینکه بهداری پادگان برایم نامه نوشته بود تا به پزشک مراجعه کنم تا عمل جراحی کند ، باز هم اجازه نمی دادند . تا اینکه یک نامه به بازرسی نیروهای مسلح نوشتم و از دست مسئولان پادگان شکایت کردم . می دانید چه شد ؟ حدث بزنید ؟  

نه تنها هیچ اقدامی نکردند بلکه من خودم در پادگاه 2 روز بازداشت شدم و تازه فرمانده هم ترفیع گرفت و شد سرگرد . خلاصه در طول خدمت سربازی بهتر است مثل یک برده و نوکر بی اختیار خدمت کنید و حرکتی نکنید . این بود پیشنهاد من .

 

 

ارسال در تاريخ پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, توسط سعید - مهران - محمد علی - صابر - صادق - امیر - مهدی - شهرام - محمد رضا - علیرضا - سهراب - سیاوش - علی اصغر

نویسنده مطلب زیر  : سعید

چه کار میشه کرد که حقایق خیلی تلخی هست که گفتنش سخته و درک کردنش سخت تر "

تنها کشوری که با اندازه یک ........  هم به سرباز اهمیت نمی دن و باهاش مثل .....  برخورد می کنند ، همین کشور ستم دیده ماست . در ایران سرباز یعنی برده .

من خودم یادمه تو پادگان مالک اشتر فرمانده گرهان دست یه سرباز آموزشی بیچاره را شکست و تا می تونست بهش کتک زد . فرمانده گرهان داماد فرمانده گردان بود به خاطر همین ،  موضوع را پیچیدن  رفت .

آموزشی دوران بدی نیست و اتفاقا خیلی هم باحاله ، فقط یک هفته اول سخته چون از بی خوابی می ترکی ! من خودم فقط به خاطر اینکه بند پوتینم کمی بیرون بود به طرز وحشیانه ای تنبیه شدم و دو تا از انگشتهای دستم در رفت .  یه بارهم یه پوکه

به درد نخور  از جیب یه سرباز در آوردن و حسابی کتکش زدن . وقتی  هم آموزشی تمام شد و رفتیم به گردان بدبختی دوبرابر شد . من آبدارچی یه سرهنگ بودم که فقط بلد بود با دماغش بازی کنه .  

ارسال در تاريخ پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, توسط سعید - مهران - محمد علی - صابر - صادق - امیر - مهدی - شهرام - محمد رضا - علیرضا - سهراب - سیاوش - علی اصغر

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد